لالی

Death in the Sickroom

Death in the Sickroom by Edvard Munch


 

 

 

این داستان در مجله‌ی همشهری داستان شماره ۱۱۲ منتشر شد

 

 

لالی

یک بازی در سه پرده

 

ابتدا

غروب یکشنبه با دختره که همراهش بوده خداحافظی کرده و از بار آمده است بیرون. پیاده برگشته خانه. در راه از رستوران برای خودش استیک و نیمرو گرفته و سری هم به یکی دومغازه‌ی دیگر زده است. در منزل هم یکی دیگر برای خودش ریخته و روی مبل راحتی نشسته جلوی تلویزیون فیلم ببیند. دردی در دست چپ‌اش احساس کرده. بعد هم همان‌جا؛ همان‌طور؛ ناگهانی؛ جادرجا مرده. این پایان او بوده.

خانم بهارمست این‌جور تعریفش کرد، یا دختره بهش این‌جوری گفته بوده. خانم بهارمست گفت «فقط شصت و هشت سالش بود.» آهی کشید و بلند شد با زن و شوهری که وارد خانه شدند خوش و بش کند. این‌طور دست‌گیرمان شد که بهارمست تنها نبوده. با یکی از تئاتری‌های دیگر هم‌دوره‌ی خودش؛ خانم پاسار، رفته بوده فرودگاه.

دختری که جعبه بغلش بوده و به زحمت توانسته بوده محموله را از بازرسی فرودگاه عبور دهد، به‌شان گفته آقای وکیل با شما تماس خواهد گرفت. خانم بهارمست که این‌ها را گفت بعد رفت توی بغل خانم ثریایی، و با اشک و آه گفت «تَوَلا دیدی چی شد؟ چه آدم تکی بود. یکی یکی داریم کم می‌شیم. چه آدم اوریجینالی بود.» آقای تولا همین‌طور که بارانی زنش را از روی دستش می‌گرفت، نیم نگاهی به ما انداخت و گفت «به هیچ‌کس باج نداد. انسان بسیار شریفی بود. بسیاااار…» بعد رو کرد به خانم ثریایی گفت «کاری که برای ما کرد درک نمایش ملی و بومی کردن فهم مدرنیته با همون سه چهارتا نمایش‌نامه‌ش راهگشا بود واقعاً… افسوس که درگیر سیاست شد. چیز کثیفیه سیاست.» می‌خواست ادامه دهد که خانم ثریایی به ما اشاره کرد که مبهوت صحنه بودیم و حرفش را برید «خُبه حالا… وقت این صحبت ها نیست الان… ربطی هم به سیاست نداشت در واقع…» بعد هم مکثی کرد و انگار رو کند به گوشه‌ای از خاطراتش ادامه داد «چه مرد جذابی هم بود… یعنی مقصودم اینه که کاریزماتیک بود.» و چشمش دوید توی نگاه تولا. هردوشان از قدیمی‌های نمایشنامه‌نویسی بودند. آن دوتای اول را ندیده بودیم. سال‌ها بود از صحنه دور بودند. ولی این‌دوتا هنوز هم هر از گاهی اجرا داشتند که بیشتر موضوع شوخی و دست‌انداختن ماها بود که حالا بماند.

یک روزی از روزهای اردیبهشت بود. جریان این‌طور بود که ما آن‌روز تصادفاً منزل دکتر جلالی جمع شده بودیم. باران می‌بارید و هوای لواسان غمگین‌تر از همیشه بود. دکتر و همسرش خانم چهرآذر که خودش در کارگاه نمایش و برای آربی آوانسیان هم بازی کرده بود، مشاور گروه تئاتر ما بودند و به نیمی از اعضای گروه، در دانشکده‌های مختلف درس هم داده بودند. اجرای نمایشنامه‌ی «دشمن مردم» هنریک ایبسن، آن‌هم با این شیوه آن‌قدر برای همه‌ی ما ترسناک بود که دنبال یک نام کارکشته در تئاتر بگردیم. با دکوری خالی و بازنویسی‌های مکرر، قرار بود برداشتی آزاد باشد از نمایشنامه‌ی ایبسن بر اساس متُد گروتُفسکی. زور آخرمان بود برای خلاص شدن از شر پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد. با تمام این‌که کلی مطلب در موردش می‌دانستیم و ساعت‌ها بحث کرده‌ بودیم و هر چی دستمان آمده بود ده بار دیده بودیم؛ از فیلم های آپارات قدیمی و وی‌اچ‌اس و اینترنت، اما حقیقتش حالا که چند سالی از موضوع گذشته از هر کدام‌مان بپرسی تأیید خواهد کرد هیچ‌کدام چیز درست درمانی از موضوع نمی‌دانستیم. کل شناخت این چیزی که بهش می‌گفتند تئاتر بی‌چیز، برای ما بیشتر تاریخچه‌ی اجرای این سبک بود. می‌دانستیم از زمان عبدالحسین نوشین تا همین اواخر و ماجراهای بعد از انقلاب چه نام‌هایی در این نوع نمایش درخشیده‌اند، اما خب… از اسمش پیداست… اسمش تئاتر بود. همه چیز همان‌جا سر صحنه تولید شده بود و تمام شده بود و رفته بود. تو بگو حالا فیلمی هم ازش مانده باشد… آن نیست… اصل نیست…  نمایشی که همه‌ی حرفش این است قرار است واقعی باشد، آن‌جا باشد آن وسطِ صحنه، بی که حواس مخاطب پرتِ چیزی دیگر شود، یا مرعوب دکور و لباس و موسیقی شود،‌ وقتی قرار است راست راستکی خودِ شخصیت باشد که دارد نفس می‌کشد، قرار است جوری باشد که انگار خود دکتر استوکمان است که در آن شرایط روی صحنه‌ای خالی ایستاده. حالا ما داشتیم سعی می‌کردیم در عصر اجراهای پر زرق و برقِ خالی از واقعیت، در جست‌وجوی واقعیت، گروتفسکی بخوریم و پیتر بروک قِی کنیم، برگردیم دوباره از سر، ریشه ها را بجوریم که بعدها اسباب تأسف برخی‌مان شد و نان‌دانی برخی دیگر که حالا بماند.

ما وسط دُور خوانی بودیم و یکی از صحنه‌های تک‌گویی دکتر استوکمان را بالا پایین می‌کردیم که بلبشو شروع شد. آقای حسینخانی هم رسید. هنوز همان‌طور شق و رق و کاردرست. گفت «وکیلش همین الان قطع کرد. مث‌که یه جعبه تحویل دوتا از بچه‌های قدیمی دادند. وصیت کرده به ما برسونند ولی نگفته قضیه چیه. عجب دردانه‌ای از دست بشد…» همان‌طور گیج وسط پذیرایی ایستاده بود. خانم چهرآذر که به رغم تعجب و بلاتکلیفیِ خودش و دیگران سعی می‌کرد نقش میزبان را بازی کند، ازش خواست کت خیس‌اش را دربیاورد تا برود برایش چایی بریزد.

کمی بعد هم آقای خرمی با بیوک لکنته‌ی آقای ذکریا سر رسیدند که صدای اگزوزش از چهارتا کوچه آنورتر قابل شنیدن بود. ما که فقط اسم این‌ها را دیده بودیم در مجلات دهه‌ی چهل و پنجاه، هاج و واج مانده بودیم و فقط شاهد ورود پیرپاتال‌هایی بودیم که روزگاری بهشان می‌گفته‌اند تئاتر ایران! زمانی که رسید گفت وکیل بهش زنگ زده و ازشان خواسته آخرین خواسته‌ی مرحوم را برآورده کنند و دلپاک و رحمانی را هم دعوت کرده. بعد همین‌طور که عصای طبی‌اش را تکیه می‌داد به دیوار ورودی و چترش را می‌بست ادامه داد «چقدر دوره این خونه دکتر! مرحوم خبر نداشته دلپاک و رحمانی هر دو ور پریدند؟» بعد هم سرش را بالا آورد و تا به خودش بیاید یک‌هو خودش را وسط کلی آدم آشنا دید و انگار از مزه ریختن خودش شرمسار شده باشد، چشم‌هاش نمناک شد و دست آخر هم در آغوش دکتر جلالی شکست و زد زیر گریه. از وجناتش معلوم بود آدم حسابیِ از اسب افتاده‌ای‌ست که خسته است. فقط گفت «من چرا هنوز هستم که رفتن این‌ها رو یکی یکی ببینم؟ چه آدم نازنینی بود… چقدر آتِنتیک بود.»

یکی‌مان این‌جاها رفت آرام به دکتر گفت «خب استاد ما با اجازه رفع زحمت کنیم، یک وقت دیگری مزاحم می‌شیم، در هر صورت فُوت استاد ضایعه‌ی بزرگی بوده» و این‌ها، که جلالی هم همان نگاه تیز و قاطع را روی صورت ما گرداند و گفت «لازم نیست. بمانید.» برای ما که کلی از این آدم‌ها را فقط در صفحات مجلات و کتاب‌های پوسیده‌ی گوشه‌ی دست‌دوم فروشی‌ها و کتابخانه‌ها‌ دیده بودیم و خوانده بودیم، تو بگو انگار ملاقات با بخشی از تاریخ نمایش بود. بعضی‌شان واقعاً اسم و رسم‌ داشتند، بیشتر اما از سر این‌که شبیه سنگواره‌های دوره‌ی بیست و پنجم زمین‌شناسی باشند، از عیوب معمول بَری بودند. از آن قبیل آدم‌ها که اسم‌شان را بدون استاد و سرکار و حضرت و جناب بر زبان‌ آوردن، برای‌مان کبیره محسوب می‌شد که حالا بماند.

چشم زدیم یک دوجین آدم دیگر هم سر رسیدند. همه از آدم‌هایی که خط و ربط‌هایی به همان دوره داشتند و همه تئاتری بودند. از رد و بحث‌ها و خوش و بش‌ها و تیپ و وجنات معلوم بود اغلب هنوز عصا قورت داده و هنری با رگه‌هایی از آوانگاردیسم بودند که از تک و تا افتاده بودند؛ که آمده بودند آخرین درخواست دوست و همکارشان را برآورده کنند. همکاری که مرموز و مشکوک ناگهان از عرصه‌ی هر آن‌چه از تئاتر آن دوره دیده بودیم، محو شده بود.

فضای پذیرایی و هال و آشپزخانه پر از آدم‌هایی شده بود که همه مو سفید کرده بودند و لباس‌های اجق وجق تنشان کرده بودند و گوشه کنار با هم گپ می‌زدند و گاهی هم برای هم پشت چشم نازک می‌کردند و یکی چندتایی هم به وضوح هم را ندیده گرفتند و نه سلامی و نه علیکی. کت‌های قدیمی با سرشانه‌های له شده و مانتو و شال‌های منجوق دوزی شده و ساعت‌هایی با شیشه‌های خط خطی و کفش‌هایی که به ضرب واکس و پارافین سرپا مانده بودند. بوی عطر و ادکلن‌های عهد بوق با صداهایی که از گوشه کنار پیچیده بود در هم و فضای بزرگ خانه را پر کرده بود.

آقای خرمی باز یک‌هو دَم گرفت که « ای دریغا چه گلی ریخت به خاک و چه بهاری پژمرد». دوسه‌تا اهه اهه گریه یا سکسکه کرد و بعد فرونشست. این سو وآن‌سو هم تک و توک نگاه با اندوه پایین انداختند و یکی دوتایی هم انگشت و سبابه را گذاشتن روی پلک. چندتایی اول به بهانه‌ی سیگار و پیپ پشت درِ تراسِ بزرگ مشرف به حیاط خانه این‌پا و آن‌پا کردند، کمی بعدتر خانم چهرآذر درهای کشوییِ تراس را باز کرد و پرده‌های مخمل سبز را کنار زد و سینی چایی را روی میز وسط تراس گذاشت.

 

 

میانه

باران بُریده بود و گنجشک‌ها در حیاط خانه دنبال هم گذاشته بودند. تراس مرمر با نرده‌های سنگی یُغور، از نور عصرگاهی، آبیِ سیر می‌زد و بوی نم از روی چمن و ردیف شمشادها و چندتا کاج‌ پراکنده در اطراف حیاط، بلند شده بود. لشگر پیرها چند گروه شده بودند و این‌طرف و آن‌طرفِ تراس یا در راه مارپیچِ سنگ فرشِ وسط حیاط ایستاده بودند و قند توی چای‌شان می‌زدند و استکان را هورت می‌کشیدند و از کل ماجرا ابراز تعجب می‌کردند. خانم زریاب با آن صدای خَش‌دارِ صحنه‌ای، هم‌همه را شکاند و گفت «حالا یعنی هیشکدوم نمی‌دونید اون تو چیه؟ خدابیامرزتش ولی حالا خب که چی؟»  خانم چهرآذر جعبه را آورد و گذاشت روی میز آهنی تراس. چندتا از پا افتاده‌ها روی تک و توک صندلی پلاستیکی اطراف میز، خودشان را جابه‌جا کردند. جعبه‌اي مقوایی و مستطیل بود. همه ساکت تماشا می‌کردند. دکتر توضیح داد «والا من خودم هم نمی‌دونم، همین چند ساعت پیش که خانم‌ها زحمت کشیدند و زنگ زدند فهمیدم گویا بخشی از وصیت مرحوم بوده که این جعبه به ما برسه.»

آقای ژاله که روی یکی از صندلی‌های پلاستیکی نشسته بود و به عصایش تکیه داده بود، عینک ته استکانی‌اش را روی دماغش کشید جلو و گفت «نیومد نیومد، وقتی هم اومد این‌جوری اومد؟ دست از حاشیه برنداشت که نداشت. هنوز هم دنبال حاشیه‌ست.» ما هم که یک گوشه ایستاده بودیم و سرک می‌کشیدیدم به همین چیزها فکر می‌کردیم. یعنی معلوم بود که از همان حدود سال‌های اول انقلاب، یک‌هو گم و گور شده بود. گویا دو سالی به کل می‌کشد توی تنهایی خودش. بعد هم خبرش را یکی دوتا از هم‌دوره‌ای‌هاش از آمریکا آوردند. گفته بودند به کلی تئاتر را گذاشته کنار و هیچ علاقه‌ای به شنیدن و یا کار کردن و ارتباط با تئاتری‌ها ندارد. در نشریه‌ی داخلی دانشگاه به نقل از یکی نوشته بود حتا دیگر فارسی هم حرف نمی‌زند. ولی نمی‌شد ندیدش. جایزه‌ی جشن هنر و دوتا جایزه‌ی معتبر بین‌المللی فقط با دوتا نمایشنامه برده بود و بهترین کارگردان‌های زمان خودش اجرا کرده بودند. اولین نمایش‌اش را هم در بیست و چهارسالگی نوشته بود. در گفت‌وگوهایی که در مجلات و روزنامه‌ها بهش اشاره کرده بودند آمده بود که فقط هشت سال کار کرد و بعد هم با گروتُفسکی آشنا شد و همسفر او بود به کرمانشاه. می‌گفتند یک رابطه‌ای شبیه شمس و مولاناطوری بین‌شان بوده. نشان به این نشان که گروتُفسکی هم، چندباری در مطبوعات همان زمان نامش را برده بود و گفته بود جزو نادر آدم‌هایی‌ست که تئاتر بی‌چیز را می‌فهمد. این‌ها البته اصطلاحات و آدم‌ها و مطالبی هستند که حالا و از نظر ما دیگر دوره‌اش تمام شده و روزگاری برای خودش انقلابی در مفهوم نمایش مدرن حساب می‌شده که بعدتر به این روز که امروز است می‌افتد که حالا بماند.

چهره‌ای گم شده در اوج، که گویا در یک توافق دسته‌جمعی هیچکس قصد نداشت ازش حرف زیادی بزند. همه فقط متفق‌القول هرجا که راه نداشته از نظر دادن طفره بروند،‌ پذیرفته بودند که آدم بسیار با استعدادی بوده، تک ستاره و یکی از ده‌ها نخبه‌ای که زود میدان را خالی کرده و جوانمرگی در هنر و گذاشته و گذشته و چه و چه.

سعیدی و شالچی هر کدام یک طرف جعبه را گرفتند تا چهرآذر خمره‌‌طورِ سیاه را از توی جعبه بیرون بکشد، جعبه‌ي مقوا را بگذارند زمین و بگذارندش وسط. خمره از این‌جا که ما بودیم در آن نور غروب، سرامیک به نظر می‌رسید. صمدزاده که همین چند وقت پیش بزرگداشتش در دانشکده برپا شده بود چند قدمی جلو آمد و گفت «گلدونه؟» ضرابی گفت «درشو بردار.»

خانم چهرآذر نگاهی دُور گرداند و آرام درِ خمره را برداشت، اول نگاهی کرد توش و بعد هم دست کرد داخلش و انگشتش را که نوکش گَرد نشسته بود بیرون آورد. از گوشه کنار زمزمه و هم‌همه شد که «چی هست حالا؟» خانم بهارمست انگار که مطمئن شده باشد گفت «درست حدس زدم. دختره گفت کریمِیت شده بود. لابد خاکسترشه.» خانم طبری که جلوی ما ایستاده بود دستش را حایل کرد جلوی دهانش و زیر گوش بهارمست گفت «چی شده بود؟»  گفت «سوزوندنش. اینم خاکسترشه.». خانم هم با تغیُّر گفت «وا…» چند نفر دیگر هم از چند نفر دیگر پرسیدند «چی شده بود؟» و همان جواب را شنیدند. خانم چهرآذر همان‌طور که انگشتش را سیخ جلوی چشمش گرفته بود،‌ بی که ازش چشم بگیرد آرام از لای جمعیت حرکت کرد سمت داخل خانه و همان‌طور که از مقابل چشم‌های وق‌زده‌ی دیگران رد می‌شد، انگار چیزی توی دهانش پر شده باشد و به زور نگه دارد سرعتش را تندتر کرد تا زودتر به دستشویی برسد. بعد صدایی نبود. سگی چند خانه آن‌طرف‌تر واق واق می‌کرد و روشنای روز کم‌رمق‌تر می‌شد و آرام آرام آسمان سرخ می‌زد.

ظل‌اللهی که این اواخر چندتا فیلمِ بفروش بازی کرده بود از کوره در رفت و در حالی که دستش را بالا پایین می‌کرد از کنار همه رد شد و گفت «مسخره کردین آقا… این فقط می‌خواسته زهرشو بریزه به ما… ول کن آقا.» تنه‌ای هم به آقای علوی‌تبار زد موقع رد شدن که صدای او را در آورد و با لهجه‌ی اصفهانی بهش گفت «د ککه همین علم شنگه رو راه انداختی که نشد همون موقع هم که نرفته بود بشینیم چهار کلوم حرف بزنیم. د خیر سرت یه دقه دندون به دهن بگی ببینیم چی چی می‌شه.» بعد هم ظل‌اللهی خواست برگردد چیزی بهش بگوید، غفارمنش گوشه‌ی کت‌اش را کشید و همین‌طور که با چشم به ماها اشاره می‌کرد گفت «آقایان، خانم‌ها… یکی از مفاخر هنر رو از دست دادیم. بگذارید ببینیم جریان چیه بلکه بتونیم آبرومندانه دست‌کم یک جوری تمومش کنیم. واسه خودمون هم هست همین داستان‌.». اولین باری بود که حرف می‌زد. از لحظه‌ی ورود ساکت نشسته بود و به نظر ما آمد که دوستیِ عمیقی با مرحوم داشته. بلند شد و بی عجله، آرام و انگار برای مخاطبی نادیدنی در عمق صحنه اجرا می‌کند گفت «قبل رفتنش هم گفت که نمی‌خواد بره. مجبور شد. به خودش بود که نمی‌رفت. اون بازی‌ای که سرش آوردن چاره‌ای براش نذاشت.»

صدای عق زدن خانم چهرآذر از داخل خانه به گوش می‌رسید. بعد آن قیافه‌های پیرِ رنگ پریده، انگار همه به این فکر کردند که امروز فردا نوبت خودشان است و بهتر است در همان پوسته‌ی «فدای شما… خاکسارم… تصدق شما… قلمتان مانا… هنرتان مستدام…» بمانند و به فکر تجلیل از دست‌آوردهای استاد بیفتند.

خانم قنبری همین‌طور که گلوله‌ي کوچک دستمال‌کاغذی را آرام روی نوک بینی‌اش می‌کشید، رو به غفارمنش گفت «کودوم بازی غَفی؟ خودش کرد هر چی کرد. بعدش هم گذاشت رفت نه یک کلمه حرفی نه چیزی. خب وقتی لال می‌شه، قهر می‌کنه، دون شأن خودش می‌دونه ما رو، خب یعنی کار خودش بوده دیگه. آدم بایست وای‌سه دفاع کنه خب.» ماها غَفی را که شنیدیم نفسمان را حبس کردیم که پقّی نخندیم. غفارمنش برای ماها خب یک نمونه‌ی نادر از کسانی بود که از نسل این‌ها باقی مانده بود و ده دوازده‌تا کتاب ازش منتشر شده بود. جایگاه تثبیت شده و والایی در هنر و فرهنگ و فلان مملکتش داشت و برای بچه هنری‌ها و پروفایل‌های مجازی که نویسنده و آرتیست بودن‌شان شُرّه می‌کرد از همه‌جای حضور مجازی‌شان، تثبیت شده بود و لابد امروز فردا که می‌مُرد به عنوان نمایشنامه‌نویس فرهیخته، کلی جملات آبکی و عشقی در پست‌های فضای مجازی به نامش می‌زدند و عکس‌های با کپشن: من و استادِ جان، از گوشه کنار کامپیوترها بیرون می‌ریخت پنجاه‌تا لایک بیشتر بگیرد، و عمل فرهنگی آن‌رزوشان هم به انجام برسد که حالا بماند.

غفی اما گویا دُور می‌گرفت که ادامه دهد، دکتر جلالی کات داد و وارد عمل شد و این گروهانِ باستانی تئاتری‌های دهه‌ي پنجاه ایران را به بهانه‌ي تاریکی و یک چایی دیگر هدایت کرد داخل خانه. کسی به کوزه کاری نداشت. فقط دکتر درش را گذاشت و از کنارش رد شد.

 

انتها

داخل منزل هرکسی یک گوشه‌ای پیدا کرده بود و وارفته بود. اوضاع داشت عوض می‌شد. ما هم می‌خواستیم بیشتر از جریان سردربیاوریم. اصراری هم به رفتن نداشتیم. آقای فردیس‌آبادی انگار که از فاز گفت‌وگوی درونی ناگهان وارد تک‌گویی بیرونی شده باشد، همان‌طور که اسپری آسمش را در دستان لرزانش سبک سنگین می‌کرد بی مقدمه گفت «آخه کل موضوع چیز خاصی نبود که عزیز. بعد هم کسی بهش چیزی نگفت که عزیز. مال هزار سال پیشه. سر جمع هفت هشت ده‌تا کاغذ پلی‌کپی بود لای بروشور اجرا که اون‌هم گذشته رفته عزیز. یعنی این‌قدر براش سنگین بوده که این‌همه سال یهو کشیده به پانتومیم و خودش رو گم و گور کرده؟ این‌جوری باشه که من خودم تا حالا چهاربار باید خودم رو آویزون می‌کردم عزیز. نکرده بود؟ می‌آمد می‌گفت نکردم! اگه مشکل پشت سر حرف زدن باشه که همین خود این جمع کلی حرف پشت من درآورده. نیاورده عزیز؟»

کمالی انگار که اسم کسی که از صبح بهش فکر می‌کرده یادش بیاید یک‌هو از جا پرید و داد زد «شهین!» و انگشتش را در هوا نگه داشت.

دوسه تا پیرمرد و پیرزن اطرافش دست به قلب‌شان گذاشتند. خانم گرگانی یکی‌شان بود. «زهره‌م رفت بابا. شهین نبود. تازه ترانه‌ش توی رادیو دراومده بود. چی بود کمالی؟ پنجره ها رو باز کنی… در به در و خراب کنی…» کمالی گفت «نه یه جور دیگه بود. ولی خوب بود. خیلی خوب بود.» رو کرد به ما گفت «به سِن و سال شماها نمی‌خوره. خواننده‌ای بود که می‌گفتن با این سر و سری داشته.» اشاره کرد رو به تراس که در تاریکی فرو رفته بود و تُنگِ سنگی خاکستر که دیده نمی‌شد. «اسمش هم این‌که این کمالی گفت نبود. من خودم به چشم خودم دیدم یعنی که خونه‌ی طرف رفت و اومد داشت یعنی. تو بگو انگاری که از همون‌جا سر و سری با دربار پیدا می‌کنه یعنی. آخه دختره واسه اعلیحضرت گویا گاهی مجلس می‌گرفته. خوب بود خب کارش. دختره نه‌ها… بند تنبونی بود. اونو می‌گم…» باز رو کرد به تاریکی پشت شیشه‌های تراس و ادامه داد «ننوشت… کار نکرد… لال شد…»

خانم لبافی با لحنی که به حرف آخر شبیه باشد گفت «ادا بود…» رو به ما کرد «ادا… سوژه‌ي غایب، مدعیِ حضور… حالا چه مُرده، چه سفر کرده، چه غایب… ایرونی جماعت فقط پشتِ مرده حرف نمی‌زنه… طرف وقتی هم که رفت… وقتی که می‌بینه نیست… وقتی که در رو می‌بنده و می‌ره… خب رفته دیگه… همینه هیچ‌کدومِ خارج رفته‌ها هیچی نشدن. ما هم تا حالا می‌تونستیم اونور باشیم… ولی موندیم و ساختیم…» فردیس‌آبادی پرید بهش که «چرا نامربوط می‌گی خانوم عزیز؟ چی ساختی؟ زارت و زارت نوشتی و چهارتا فلک زده، توی پلاتوهای بوگندو انداختی به جون هم که دردشون مدرک لیسانس بود و به زور مجله‌ و روزنامه‌هایی که دار و دسته‌ی خودتن به به و چه چه کردی عزیز؟ چی کردی که اونی که رفته نکرده؟ مضاف بر این، تو رو به چه عنوانی باید راه می‌دادند؟ اون دست‌کم چهارکلوم زبان بلد بود. هر چی بود تونست خودش رو برسونه اونور و واسه خودش کسی بشه. من و تو که عرضه‌ی مسافرکشی هم نداشتیم اگر صحنه نبود. گُنده گُنده‌‌مون کیه؟ اصلاً از این جَوون‌ها بپرس. بنده ندید عرض می‌کنم اسم ببرند عزیز. یا بیرون بوده، یا از بیرون آمده و بعد هم برگشته، یا این‌جا همین داخل… کلاً اون بیرون سِیر کرده. د نامربوط می‌گی عزیز.» خانم لبافی صداش را بلندتر کرد که «شما که کلاً هویت رو خوردین یه آب هم روش. غریبه پرستی تا کِی؟ هیچ علیه‌السلامی هم نبود. ادا که می‌گم مال این بود که چهارتا شب‌نامه لای بروشور اجراش بود. خب که چی؟ خواسته بود زیرآب چندتا از بچه‌ها رو بزنه که مثلاً آبرو بری کرده باشه. اسم اجراش هم سر زبون بیفته. بعدش هم حرفش دراومد که مشکل داره.» رو به ما مشکل دار را که گفت با انگشت به بالاخانه‌اش اشاره کرد و چرخاند روی شقیقه‌اش. «خب برو بروی انقلاب بود. شماها نمی‌فهمید چطور بود حال و اوضاع. اول چند مدتی از همه قطع رابطه کرد بعد هم که دیگه خبری ازش نشد. شنیدیم رفته اونور آب.» این حرف‌ها را صدای باز عُق زدنِ خانم چهرآذر از دستشویی قطع کرد و صورت‌ها که برگشتند روبه دستشویی، آقای ژاله را دیدیم که پشت در با چهره‌ای مستأصل دست به جلوی شلوارش گرفته و این‌پا و آن‌پا می‌کند. وقتی دید همه بهش نگاه می‌کنند یک‌هو گفت « نیومد نیومد، وقتی هم اومد این‌جوری اومد؟ دست از حاشیه برنداشت که نداشت. هنوز هم دنبال حاشیه‌ست. والا…»

ظل‌اللهی باز دست هاش را بالا پایین کرد که «ما کم پشتش وایستادیم؟ کم ازش حمایت کردیم؟ من عروسیم دعوتش کردم شام دادم بهش. همون موقعش هم هیشکی نمی‌خواست ببیندش. من بهش شام دادم عروسیم.» خانم بهارمست دوید توی حرفش که «تو کی زن داشتی که شامش رو به کسی داده باشی؟» خانم ثریایی هم معطلش نکرد که «چهارماه زن داشت. کلهم. د همینو بگو… بعدشم… همه می‌دونستید که اون بروشورها رو روز اجرا دختره آورده بود و داده بود دست مسئول سالن. این که خبر نداشت از هیچی. دختره کلک زده بود بهش. حالا واسه خودشیرینی یا چی ما که نفهمیدیم.» ظل‌اللهی اما ول کن نبود «همون عروسی من هم که دعوت بود با همون دختره اومد، بعدش هم موقع رفتن عذرخواهی کرد. خب کسی که عذرخواهی می‌کنه یعنی خبرمرگش قبول کرده گند زده. می‌خواست حاشیه درست کنه با چهارتا خبر زرد در مورد بچه‌ها و آبروریزی راه بندازه.» که این‌جا آقای میرمسعودی وارد ماجرا شد. ما لحن و صوت صداش را از دوبله‌هایی که کرده بود می‌شناختیم. «خیر آقا. عذرخواهیش بابت رفتار دختره بود. سکوتش هم برای دختره بود. ساکت موند که نوار اول دختره دربیاد و بتونه توی یکی دوتا فیلم بازی بگیره. بماند که نواری هم ازش درنیومد. عذرخواسته بود که کسی از کسانش چنین حرکت سخیفی کرده. با یکی دو نفر دیگه هم در ارتباط بود و قول گرفته بود صحبتی نکنند. اسمش رو که از لیست‌هاتون و جمع‌هاتون بیرون کشیدید و بروشور اجراهاش رو که از در و دیوار دانشکده پاره کردید و حرف‌‌هایی که من شرمم می‌شه این‌جا بازگو کنم پشتش راه انداختید، به این نتیجه رسید که صحنه صحنه‌ی اون نیست. به کل از بازی بیرون رفت.»

نویدی‌کیا صداش انگار از ته چاه دربیاید ادامه داد «فقط این‌ها نبود که. حملات عصبی داشت. آدم حساسی بود. گرفتاری روان هم داشت. یک‌هو که حمله‌ی عصبی می‌کرد تا صبح با معده‌ی خالی فقط عق می‌زد. همون روزها هم بیمارستانی شده بود.» وحیدی هم پشت نویدی‌کیا را گرفت که «همین شما جناب… شما یادته توی اتاق اورژانس سر می‌کشیدید مسخره‌ش می‌کردید که پاشو جمع کن سیاه بازی بسه؟ بعد هم با همون حال وقتی ‌که مشت مشت دارو می‌خورد ریختین سرش که آدم‌های بالا دنبال قضیه‌ هستند و ماجرا داره به جاهای باریک می‌کشه. یک کلاغ چهل‌کلاغ کردید و قسم حضرت عباس خوردید که جایی نمی‌گید. فقط می‌خواید بدونید ادامه پیدا نمی‌کنه. اون هم بهتون اطمینان داد و گردن گرفت.» آقای تولا گفت «کسی چیزی نگفت. همه خودشون می‌دونستند کار خودشه. بی‌آبرویی بود بله. ولی داخلی بود. به کسی و جایی ربطی نداشت. مگه ماها نداریم؟ موندیم و جنگیدیم.»

همتی بلند شد از روی مبل و روی به ما گفت «همین که امروز این بچه‌ها دارند می‌بینند، همین، همون موقع هم بود. ازش عملاً زیر شکنجه اعتراف گرفتید. چی عوض شده. چی رو ساختی؟‌ یک نون‌خور کم شد از سفره‌ی این ها. اون هم حرفی نداشت. دختره بازی راه انداخت، بازی یهو از دست خارج شد و جدی شد. این هم اول مطمئن شد دختره خودشو جمع کرده، بعدش هم گردن گرفت و رفت. بماند که دختره هم شرف این رو نداشت حتا دهنش رو ببنده. حداقل شرف این رو داشته باشه چیزی نگه. با تو وُ تو وُ تو وُ… به همه‌تون نزدیک شد که اسم خودش به خطر نیفته. وگرنه همه‌ی ما شک کرده بودیم. همون چند خط که از روابط پشت پرده‌ی بچه‌ها نوشته شده بود معلوم بود جنس فکر و موضوع این آدم نیست اصلاً.»

بعدتر دیگر چیزی نبود. سکوت بود و حرف‌های پراکنده. همه یکی یکی رو کردیم به تراس و به تُنگِ خاکستری که در تاریکی آن بیرون مانده بود فکر می‌کردیم. خانم چهرآذر که با صورت رنگ پریده و خیس آمد داخل اتاق گفت «اگه می‌مونید پیتزا بگیرم.»

 

مِی ۲۰۲۰
ادمنتون

تک داستانمنتشرشده‌هاوبلاگوبلاگ

داستانداستان کوتاه